به کي سلام کنم؟
محمدنبی عظیمی محمدنبی عظیمی

 

خاطره:

اين نبشته زماني نگاشته شده و برای چاپ گسيل گرديده بود،که نهضت فراگير دموکراسي و ترقي افغانستان تا آنوقت جناب داکترحبيب منگل را برای کرسي رياست جمهوری افغانستان نامزد نکرده بود.

مشعل

 

سال ها پیش مجموعهء داستانی " به کی سلام کنم؟ " را  که شامل چند داستان کوتاه از نویسندهء بنام حوزهء فرهنگی زبان فارسی،  بانو سیمین دانشور خالق رمان بی بدیل " سووشون" و" جزیرهء سرگردانی "  بود، خوانده بودم که تاثیر فراوانی برروح وروان من گذاشته بود، به ویژه داستان کوتاه " به کی سلام کنم ؟ " آن مجموعه.  اما اینک که پس از مدت ها بنا بر مناسبتی عنوان آن داستان درذهنم تداعی شده بود ودلم می خواست بار دیگر به دغدغه ها و درد های دل "کوکب سلطان"  گوش دهم ، هرچه می کردم تا متن وموضوع داستان را به یاد آورم مؤفق نمی شدم ، زیرا دیگر درذهن خسته وپیر وبه شدت  آشفته ام تنها تصویرغبارآلودی ازآن داستان نقش بسته بود که به هیچ صورتی از صور نمی توانست بیانگر نا امیدی های ناکرانمند کوکب سلطان اززنده گی فقیرانه اش ، ازشهری که درآن زاده شده وازهمشهریانی که دیگر درمیان آنان کسی پیدا نمی شد تا به سلام کردن بیارزد، باشد.

شاید این یکی از ویژه گی های دوران پیری باشد که اگر سوالی درذهن آدم شکل گرفت تا هنگامی که پاسخی برای آن پیدا نکند، دامن مقصود را رها نمی کند. شاید به همین سبب کار شب وروز من هم شده بود، کاویدن وسنبیدن زوایای تاریک ذهنم برای پاسخ گفتن به آن سوال های سمج. اما هرچه می کردم راه به جایی نمی بردم، انگار ذهنم مانند سنگ شده بود و هیچ نمی پس نمی داد. البته فراموش نکرده بودم که دردنیای سرگردان و پُست مدرن امروز که سرگردانی  و ازخود بیگانه گی ارمغان آن است و همه دراندیشهء پیدا کردن لقمه نانی سرگردان ، کدام آدم بیکاری پیدا خواهد شد تا به یاد بیا.ورد که کوکب سلطانِ زوال شده  درآن داستان چه گفته و چه کرده بود وچرا می پرسید : به کی سلام کنم ؟

 درهمین چرت ها  شب وروز مستغرق بودم واز خود می پرسیدم چه کنم و ازچه کسی بپرسم که  شبی دیرهنگام ناگهان آوازکوکب سلطان را به وضوح کامل شنیدم که می گفت : " واقعاً کی مانده که بهش سلام بکنم؟ خانم مدیر مرده ، حاج اسماعیل گم شده، یکی یک دانه دخترم نصیب گرگ بیابان شده، گربه مرد، انبُرافتاد روی عنکبوت وعنکبوت هم مرد وحالا چه برفی گرفته ، هروقت برف می بارد ، دلم همچی می گیرد که می خواهم سرم را بکوبم به دیوار. دکتر بیمه گفت هروقت دلت تنگ شد وکسی را نداشتی که درد دل کنی، بلند بلند با خودت حرف بزن .. گفت برو توی صحرا وداد بزن و به هرکه دلت خواست فحش بده .."                                                                                                                                

درست درهمین لحظه که هنوز حرف های بانو کوکب خاتمه پیدا نکرده بود، اتفاق دیگری افتاد: صدای زگنال خوشنواخت رسیدن نامهء برقی ازکمپیوتر. عجیب بود، مگر من پیش از خوابیدن این جعبهء جادویی را خاموش نساخته بودم ؟ به هرحال رشته های خیالم پنبه شده بود ووسوسهء نگریستن به ایمل رهایم نمی کرد. ایمل از دوست داستانسرایم  آقای اکس بود. ایمل عجیبی بود ، نوشته بود : "  سلام برتو.. اینک  داستان " به کی سلام کنم؟ " را برایت فرستادم."  عجب ؟  آخر چه کسی به تو گفته است که من به آن داستان ضرورت دارم؟

  اما چرا من بعد ازاین همه سال  به فکر خواندن این داستان افتاده بودم ؟ آیا اتفاقاتی که در زنده گی کوکب سلطان رخ داده بود برایم دلچسپ بود؟ مگر چنین اتفاقات وحتا فاجعه بار تراز آن ها درزنده گی هرکوکب سلطان سرزمینم  رخ نمی دهد؟  آیا شیفتهء نثر فخیم وزبان زندهء آن شهرزاد افسانه پردازبودم و یا ازپرداخت عمیق وفضا سازی و  شیوه وسبک قصه گوییش خوشم می آمد؟ آری ، این ها همه بودند، به اضافه عنوان جالب و پرکشش آن که با آمدن دوست دیرینم که با لست کاندیدان دومین دور ریاست جمهوری آمده بود و پرسش بزرگی را شکوه کنان تکرار می کرد " به کی رای دهم؟ "  در ذهنم تداعی شده بود. او می گفت : " .. پنج سال پیش که فریب خوردیم و به پروگرام بلند بالا و  وعده های چرب ونرم خوشنام ترین کاندید آن زمان باور کردیم. رفتیم ورای دادیم. حالا بگو به کی رای دهیم؟ به این چند تن که حتا دیگر شهروند کشور ما حساب نمی شوند؟ یا به این چاقو کش و این دیوانه مزاج نمایندهء قصاب کابل ؟ یا به آن یک که امتحان خود را داده ولی هنوزهم به گفتهء خودش حاضر نیست تا به این ساده گی دست از سرکل مردم بینوای ما بر دارد؟ آخر به کی رای دهیم ؟ چپی ها که کاندید ندارند ، دارند ؟ پس کی می ماند که به او باور کنیم و به وی رای دهیم ؟ آخر، همه امتحان شان را داده اند، همه فریب کاراند،همه دروغ گو اند، همه ناتوان اند. همه وابسته اند، همه درفکر اندوختن برای خود وخانواده وایل وتبار خود اند. هیچ کسی درفکر ملت نیست.  پس  تو  بگو" به کی رأی دهم ؟ "                                                                          ***

 چهارسال و چند ماه پیش روزی درآستانهء نخستین انتخابات ریاست جمهوری ، حشمت *همو دوست صاحبدلی که سال ها  پیش، ازدوزخ پشاور به وطن برگشته و سرانجام مرا نیز وادارساخته بود تا به سرزمین پدری ام برگردم ،  به نزدم آمده و با شور وهیجان فراوان می گفت : درکشورما حادثهء مهمی اتفاق می افتد. حادثه یی که سال ها منتظرش بودیم وتصور نمی کردیم روزی روزگاری دراین سرزمین سیه روزگار رخ بدهد. بلی دوست گرامی، می دانی چه گپ است؟ انتخابات ریاست جمهوری همین امروز صورت می گیرد؛ اما تو چنان خاموش نشسته وسربه دامن تفکرفرو برده ای که انگار آب از آب تکان نخورده باشد ؟ چه گپ است ؟ آیا می توان با آن همه ادعا هایی که داشتی چنین بی تفاوت از برابر این مهمترین حادثه درحیات سیاسی کشور ومردمت بگذری ؟ آخر چه نشسته ای وماتم گرفته ای؟ بهترنیست با هم برویم ورای بدهیم تا نخستین رئیس جمهور کشور مان را انتخاب کنیم؟  او که حالا همسایه ام  بود ودارای شخصیت فرهنگی برجسته و آدم بلند نظرو آراسته با بینش ودانش مترقی،  با هیجان خاصی می گفت :  دیروز  کارت رای دهی گرفتم.، تو هم حتماً چنین کارتی را به دست آورده ای ، اگر نداری تذکره ات رابگیر وبیا که  به ناحیه برویم ، هم کارت برایت  می گیریم  وهم به کاندید دلخواه مان رای می دهیم . راستش درآن روز ها چنان شوروحالی سراسر جامعه را فرا گرفته بود وچنان جوقه جوقه مردم به پای صندوق های رای می رفتنند که  درکشور ما هرگز سابقه نداشت؛ ولی  نمی دانم چرا آن شور وحال را دردرون خود حس نمی کردم . درعوض حس پیش آگاهی بدشگون وتیره یی به قبلم رخنه کرده بود و به نظرم می رسید که همهء این نمایش ها  وخیمه شب بازی ها، چیزی به جز ازیک فریب نیست .  فریب بزرگی که سرانجام آن چیزی جزتحمیق مردم  و اهانت به رای ونظریک ملت سرافرازنمی تواند باشد. به همین سبب نه به صداقت کاندیدانی که خود ها راخدمتگزاران مردم بلاکشیده ء مان معرفی کرده بودند باور داشتم ونه می خواستم به کسانی رای دهم که ضعیف وناتوان بودند و نمی توانستند زورق شکستهء مان را تا ساحل نجات رهبری کنند.  اما حشمت باخوشبینی بیش از حدی به این پروسه می نگریست. به طوری که از خود می پرسیدم آیا این امید او پیکاری نیست با یأسی که گریباگیر وی شده بود وهمه چیز را از دست رفته می پنداشت ؟ آیا این به خاطرتسکین رنج هایش نبود و پاسخی به پرسش هایش؟

 والقصه :  حالا درآستانهء ختم کار نخستین رئیس جمهور منتخب، همو حشمتی که می گفت : زنده گی امید است ،آرمان است ، وانتخاب یک کاندید نیک نام و کارکن و صادق درخقیقت تجدید حیات دل های پژمرده است،    به نزدم آمده وشکوه کنان می گفت :  بلی تو راست می گفتی ، ما فریب خوردیم. فریب بسیار بزرگ  ومی دانی که فریب هرقدر بزرگترباشد، مؤفق تر است؟ می گفت :  سال ها گذشت ، آن چه وعده داده شده بود، انجام نیافت، امید ها بار دیگر به یأس مبدل شد.  اوضاع بد وبد تر شده رفت.

دامن فقر ومسکنت برچیده نشد، فقر فراگیر ترشد، گرسنه گی گلوی شش ملیون گرسنه و پا برهنه را فشرد و بسیاری آن ها را اژدهای مهیب آن بلعید. غریب غریب تر شد، کوی وبرزن سرزمین ما مملو از گروه گروه گدایان وتهیدستان گردید. بی خانمانی رونق گرفت، بیکاری مزمن شد، دسته دسته از بیکاران وبینوایان سرزمین مان به امید پیدا کردن ویافتن لقمه نان ویا سرپناهی به شهرهای بزرگ  روی آوردند ویا به کشور های همسایه مهاجر شدند.  شهرهای بزرگ مالامال از جمعیت بیکاران و گرسنه گان گردید. درشهر ها دزدی وغارت مال ودارایی مردم روز افزون شد. گروگان گیری  و باج گیری گسترده ترگردید.فساد اداری، خیانت به منافع مردم وتجاوزبه حقوق شهروندان و رشوه خوری و رشوه دهی به یک امرعادی مبدل شد. چوروچپاول وتاراج دارایی های ملت توسط دولتمردان زورمند اشاعه یافت. چه کسی نیست تا نداند که مردم از فرط بیکاری به چه روز وروزگاری سردچار شده اند. بسیاری از جوانان مستعد به کارازفرط یأس به مواد مخدرپناه برده اند. کدام انسان با احساسی  است که خیل خیل معتادان را درهرگوشه شهر از جمله در خانه فرهنگ شوروی سابق نبیند و اشک ازچشمش  جاری نشود؟ ازفحشا چه بگویم؟ ببین درشهرکابل چه حال است؟ مگر خود فروشی به اوج نرسیده ؟ آیا درهرکنج وکنار این شهر بی در وپیکر صدها خودفزوش ورسپی را نمی بینی که به چه قیمت نازل تن به خود فروشی می دهند تا لقمه نانی برای اطفال معصوم شان پیدا کنند؟ به زنده گی کودکان ما نگاه کن. ببین که کودکان معصوم ما درچه حالتی قرار دارند؟ هزاران تن آنان از فرط گرسنه گی مجبورند به کار هایی شاقه که بالاتر ازتوان شان است، تن دهند...

حشمت می گوید ومی گوید: ازناکامی های دولت دربرقراری امنیت، ازکشتارمردم توسط قوت های خارجی، ازبمباران های وحشیانهء قوت های دوست، ازتلاشی بی مورد خانه های مردم، از ضعف سوق وادارهء ارتش، از ناتوانی دم ودستگاه عریض وطویل پولیس ونیروهای امنیت درمهارنمودن انتحاری های نامسلمان، ازقدرتمند شدن روز افزون مخالفین مسلح دولت، از ترس ورعبی که به نسبت بی امنیتی وفضای بی باوری به دل وذهن هر شهروند این سرزمین خانه کرده است، از جنگی که به خاطر تداوم قدرت میان رئیس جمهور و قوهء مقننه درگرفته است، از خوار شمردن قانون وبی قانونیی که روز تا روز دامن گستر می شود ، ازاختلاف شخصی چند تا آدم باد درگلو اندخته که برمسند رهبری کشور تکیه زده اند ، از غرور و زورگویی وتک محوری های آنان و از...

اما من دیگر حرف های اورا نمی شنوم. درعوض از این گوشه وازاین کنار اتاق به بیرون می نگرم:  مردم می روند ومی آیند، مردمی که همه شان خسته اند، مردمی که با خود قهراند ،مردمی که خشمگین اند از انتخاب شان وتمام این بلایا ومصیبت ها را با دادن رای به یک شخص ناتوان بالای خود نازل کرده اند. دلم خون می شود.

به قیافهء حشمت که همچون آیینهء دق به نظر می رسد، بازتاب واقعیت های دردخیز واندیشه کش سرزمینم را به عیان می بینم ...  اما من درهمین افکارمستغرق هستم که حشمت سخنانش را نتیجه گیری کرده وازمن می پرسد : حالا تو بگو که " به کی رای دهم ؟ " 

  آویزه :

 *نک به شماره 48 آزادی . مطلبی زیر نام " آرزو های برباد رفته " ا زهمین قلم

 

برگرفته از شماره دوازدهم(حوت1387) سال ششم ماهنامه مشعل


April 13th, 2009


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان